-
یک واقع نگر پارانویید!
جمعه 23 مهرماه سال 1389 22:53
-
به عشق مهران مدیری!
شنبه 17 مهرماه سال 1389 21:01
-
Arterial Blood Gas
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 01:05
-
first week
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 22:26
-
زندگی سیبی ست!
جمعه 2 مهرماه سال 1389 20:34
یادمه بچه بودم یه سریالی نشون میداد که یه گربه ای روزنامه ی فردا رو برای یکی میبرد و اون باید میرفت حوادث بد آینده رو متوقف میکرد...واقعا" فهمیدن آینده مخصوصا" اگه قسمتهای بدش باشه یه مصیبته!ما خوابهامون خانوادگی درست درمیاد و تعبیر هم نداره...یعنی اینجوری که مامانم مثلا" یه مداد هم رو فرش تو خواب ببینه...
-
سفر نامه!
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 04:09
وای بچه ها ممنون از اینهمه آرزوهای خوبتون!همه چیز عالی بود کوه به معنای کامل کلمه...فقط پرچم نداشتم بزنم سر قله!!یه کوه با شیب خیلی زیاد... کلی درخت چند صد ساله و قطور... یه رودخونه با صدای فوق العاده که این فصل کم اب شده بود و البته حیوانات وحشی و درنده!:))خب حقیقتش ما فقط علامتهاشون رو دیدیم!!!چند جا زمین کنده بود...
-
میخوام برم کووووووووووه!
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 01:38
پدرم کوچیکترین بچه ی خانوادشون بود...چندتا خواهر داشت که من عاشق یکی شونم...بقیه هم دوست دارمها ولی این عمه ام آینده ی آرمانی منه!یعنی آرزومه اگه یه روز قراره پیر شم یه همچین آدمی بشم!...از اونهاست که واقعا" دلش جوونه...همش یا با تور خارجه یا همینجا هم که هست خوشه...چند ساله عضو گروه کوهنوردیه و شوهرش هم با اینکه...
-
...at the end of vacation
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 22:34
همیشه ی خدا این تعطیلات...یا زیادی کوتاهه که آدم نمیدونه کی سر و تهش هم اومد یا خیلی بلنده که کنترلش از دستم خارج میشه...از آن آدمهایی هستم که هیچوقت از همون بچگی تعطیلات درست و حسابی نداشتم همیشه بین این کلاسهای تقویتی تابستانی شوت میشدم و چون هیچوقت هم در زندگیم یه بچه ی درسخونی نبودم همیشه یا خود کلاس رو داشتم یا...
-
فرفری خالی نه فرفری فردار!!
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 03:24
چند وقت پیش مهمونی بودیم بحث اومد روی فارسی وان...همه نظراتشونو میگفتند منم گفتم واقعا" کیفیتش دیگه داغون شده...با اینکه همه ی اعضای خانوادمون با یه فیلمی معتاد فارسی وان شدند شاید ده دقیقه هم در روز نگاه نمیکنم اول خوب شروع کرد ها ولی دیگه الان اصلا" قابل تحمل نیست...یعنی هر دفعه این سالوادورو زیر دوش آب...
-
تجارب یک خواهر عروس!!
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 02:39
یکی از ویژگی هایی که در همه ی عروسی هایی که من رفتم مشترک بود اینه که بعدش به یه حس پوچی میرسی!یعنی اینجوری که اولش کلی شوق و ذوق داری که رنگ سایه ی چشمت با رنگ حاشیه ی پرده ی سالن عروسی متناسب باشه ولی بعد از اون سه چهار ساعت میبینی که چقدر بیخود بوده و این همه تلاش کوشش و زحمت و تقلا برای همین؟!...خب یه چیزایی هست...
-
او یک فرشته بود!!
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 02:47
این چند شب انقدر عذاب کشیدم که خدا میدونه!!!ولی خب همشون رو گذاشتم به پای اینکه خدا میخواست من کفاره ی گناهامو بدم و الان فکر کنم فقط گناه های دوماه اول تولدم مونده!!!:))) اولش اینکه سه شب پیش نشسته بودم واسه خودم تلویزیون میدیدم این کنترل هم دستم بود یهویی الکی همینجوری از بیکاری زدم روی تنظیمات رسیور و بعد رفتم قسمت...
-
پروین!
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 22:22
یکی از فامیلامون چند تا رمان برام آورد من هم بی جنبه!خواب و خوراک ندارم دیگه!همش گیر اینهام تا دیشب 6 صبح تموم شد و راحت شدم... چه فلسفه ای داره که تا میای درس بخونی کل نیازهای حیاتی انسانی میاد جلو چشمت ولی برای رمان خونی نه!من شخصا" اینجوریم که یه 4 5 تا رمان چرت و بدون محتوا هم بدند دستم میتونم واست سه ماه...
-
اعصاب!
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 03:16
نصیحت شنیدن کار جالبی نیست ولی بعضی آدمها هستند که قدرتشو دارند با کلامشون بنشوننت یه گوشه و مجبورت کنند تا به دونه دونه ی کلمه هاشون گوش کنی مزه مزشون کنی و به ذهنت بسپری!متاسفانه این جور آدمها زیاد نیستند...با یه اعتماد به نفس بالا...گفتار فصیح و بیان دلسوزانه...یه جوری واست بت میشن و حتی بگن الان بمیر هم مطمئنی که...
-
ابوعلی سینای عزیز...
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 18:29
امروز تولد ابوعلی سینا بود خدا خیرش بده... شما رو نمیدونم ولی حداقل ما پزشکها که خیلی بهش مدیونیم فکر کنین یه لحظه اگه دنیا نمیاومد چه مصیبتی به ما وارد میشد!!؟...بدترینش این بود که ما دیگه روز پزشک نداشتیم!! خب درسته ظاهرا" اینجوری به نظر میرسه این اول شهریورها اتفاق مهمی هم نمیاوفته یه هزار تومن هم نمیزارن کف...
-
problems...
شنبه 30 مردادماه سال 1389 03:06
آقا بنده هر وقت دوز سرخوشیم میره بالا خدا یه مشکلی میذاره تو دامنم یکم متعادل شم!!از هنرهای جدید فینگیلی علاوه بر اینکه سر امتحان یه قشرعظیــــــــمی از سوالات رو بلد نیست ده بیست سی چهل میکنه بعد جواب میده … علاوه بر اینکه یه تعدادی است رو نیست میبینه...ندارد رو دارد میبینه...به جز ها رو قورت میده...از بس دلش رئوفه...
-
از کرامات ما!
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 20:39
دوست صمیمی دوران دبیرستان مادرم اسمش سوسن بود مادرم خیلی خاطرات جالبی ازش داره ولی این خاطره اش رو از بس تعریف کردیم بینمون ضرب المثل شده!...سوسن دختر زرنگی نبود و با زور درسهاش رو پاس میکرد یه روز معلم جوونشون دعواش کرد که اگه به همین منوال ادامه بدی حتما" میافتی و من بهت نمره نمیدم و اینها...مادرم و سوسن که...
-
فینگیلی و وجدان بیدارش!!
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 21:19
من عاشق ماه رمضونم... قشنگترین خاطره هام مال اون موقع هاست که سحر ها بعد از کلی منت و خواهش من و خواهرم رو به زور از خواب بلند میکردند...معمولا" بابام دلش میسوخت و بیدارمون میکرد دقیقا" یه ربع مونده! اونی که دعای سحر میخوند با هر کلمه چه استرسی بهمون میداد و ما هم نامردی نمیکردیم اون آقاهه هی مهربون میگفت...
-
روستا
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 01:53
-
غم های زمینی
شنبه 16 مردادماه سال 1389 02:50
همه ی آدمها مشکل دارن زندگی هیچوقت بیکارت نمیذاره همیشه یه سوژه ای هست که مشغولش باشی...همیشه یه سر بالایی... دیواری...پله ای جلوته...هر کدوم یه دوره ای باهات میمونند و به تکاپو میندازنت درگیرشون میشی ونگرانت میکنند ولی باعث میشن احساس کنی زنده ای...مهم نیست این مشکلت چقدری باشه...کم باشه یا زیاد...با مامانت دعوا کردی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 16:16
من خیلی احمقم خیلی... دیروز نشسته بودم بعد نماز فکر میکردم چقدر من الان خوشبختم یه زندگی آروم دارم یه آدم مستقلم با ثبات عاطفی... بعد گفتم چجوری شد خدا باهام هیچکاری کار نداره...اگه قرار باشه خدا هرکی بیشتر دوست داره بیشتر بزنه یعنی اونقدر دوستم نداره که اذیتم کنه... یعنی فقط یه لحظه ها... صبح رفتم بیمارستان بچه ها...
-
وصیت نامه!
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 00:41
فکر کنم راهنمایی بودم توی کتابخونمون یه کتاب پیدا کرده بودم به اسم پیراهن یا بلوز شایدم اصلا" تیشرت!...تو این مایه ها...دقیقا" اسمش یادم نمیاد ولی موضوعش زندگی یه زن روستایی وازدواجش بود که آخرش در یک دعوا با شوهرشون...همسر محترم لطف میکرد با قنداق اسلحه میکوبید تو کله ی زنش...بعد هم زنه نمیدونم چه اتفاقی...
-
خاطره ی دیگران!
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 23:35
یه رسمی داریم به اسم پاگشا ... به این شکل که وقتی یه عروس دامادی تازه ازدواج میکنند فامیلها دعوتشون میکنن...که مثلا" این زوج های جوون اولها که محجوب و خجالتی هستند پاشون به خونه ی اون فامیله باز شه و خجالتشون بریزه ... یکی از فامیلامون 4 5 ماه پیش ازدواج کرده بود ما باید دعوتشون میکردیم...ما هی منتظر بودیم و...
-
ع ب ا س ق ا د ر ی!
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 02:36
-
daily note!
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 23:54
-
کنکور تجربی...انتخاب رشته...آینده ی شغلی...
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 22:20
-
خدایا هیچجور راه نداره معجزه بشه؟!!
شنبه 26 تیرماه سال 1389 02:42
-
آقا نیت خیرت رو بگو تموم شه!
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 22:27
-
نمیدونم چی بگم...
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 15:15
-
دستهای آلوده!!
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 16:47
-
روی پوست شهر!
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 19:07