من خیلی احمقم خیلی...

دیروز نشسته بودم بعد نماز فکر میکردم چقدر من الان خوشبختم یه زندگی آروم دارم یه آدم مستقلم با ثبات عاطفی...

بعد گفتم چجوری شد خدا باهام هیچکاری کار نداره...اگه قرار باشه خدا هرکی بیشتر دوست داره بیشتر بزنه یعنی اونقدر دوستم نداره که اذیتم کنه...

یعنی فقط یه لحظه ها...

صبح رفتم بیمارستان بچه ها گفتن نمره ی یکی از درسها اومده و نصف هم انداختند...من که همیشه هشتم گرو نهمه تو درسهااین دفعه استثنا" یه لحظه هم فکر نکردم میافتم...بعد امتحان چک کردیم یه کم یعنی فکر میکردم پاسی رو میارم...

بعد یکی از بچه ها اومد نمره ها رو آورد دیدم منم افتادم...

با چندتا استادا صحبت کردم گفتند میبریم رو نمودار...ولی چشمم آب نمیخوره کاری کنند...گروه مشکل داریه بعیده...نمیدونم چیکار کنم...اگه آموزش ترم بهم واحدش رو ندن...اگه نزارن بگذرنم...اگه عقب بیافتم...این درس رو فکر میکردم خوب دادم...بقیه رو که فکر میکنم بد دادم دیگه چی میشه؟!

من خیلی ضعیفم...آدمهای محکم با یه ضربه نمیپاشن...من حتی فکر کردم بمیرم و از اینهمه خفت نجات پیدا کنم...یا برم زیر ماشین... ولی بعد گفتم نه اگه فقط فلج شم چی!!؟اگه بیشتر خانواده ام رو عذاب بدم...

با چشمهای خیش و دماغ پف کرده داشتم میرفتم خونه... یه عینک آفتابی هم زدم که حال زارم دیده نشه...همونجور تو حال خودم بودم دوتا پسره داشتن از جلوم می اومدن یکیشون یه سیگار گرفت جلوم میگه بیا سیگار بکش...آروم میشی!!اگه پسر بودم شاید ازش میگرفتم و میزدم زیر هر چی روشن فکری!

نمیتونستم به مامان بابام نگم افتاد...ولی خب اونها بدونند غصه میخورند کاری هم که از دستشون بر نمیاد...کاش انقدر قوی بودم که میتونستم تو خودم نگه دارم یا یکی دیگه بود که میتونست اندازه ی اونها آرومم کنه دلم واسشون میسوزه...

قران باز کردم اومد:

و چون در دریا به شما خوف و خطری در رسد در آن حال بجز خدا همه را فراموش میکنید آنگاه که خدا شما را از آن خطر نجات داد باز از خدا روی میگردانید انسان کفر کیش و نا سپاس است...

خدایا غلط کردم...میدونم هر چی دارم از توئه...میدونم مواظبمی و همش هوامو داری و چون دوستم داری اینکارو کردی...دستت رو از پشتم برندار...بازم کمکم کن مثل همیشه...میدونم اینم واست کاری نداره...تو که در رحمتت همیشه بازه...جز تو هیچکس رو ندارم خدایا هیچکس...تو تنها پناهمی اگه تو هم کمکم نکنی کی کمک کنه...