یه پا دزد شدیم واسه خودمون!پارسال یکی از دوستام بهم جزوه های پارسیان قاچاق داد یعنی فوتو کردیم با عدم رضایت شخصی و شرعی و قانونی!خیلی بده میدونم ولی وقتی دزدی دسته جمعی میکنیم خیلی بار گناه کمتر احساس میشه!مثلا" امروز هم مسئول کتاب خونه نبود یکی از بچه کتاب رو بدون کارت برداشت...ولی قول شرف داد میاره میذاره سر جاش ها!ما هم همدردی کردیم باهاش آخه میدونین نیاز داشت به کتابه!

خلاصه داشتم میگفتم...بعدها فهمیدم جزوه ها رو از یکی از فتوکپی ها میگیره...خواهرم شیرم کرد که تو خیلی زرنگی برو ازش جزوه ی دکتر کرمی هم بگیر!خواهرم اینجوریه!کلا" همش آویزونه من و مامانم اینهاس خودش هیچکاری نمیکنه که!من ولی اینجوری نیستم خیلی خوبترم حالا نه چون خودمم میگمها!!:))از وابستگی احساس بدی بهم دست میده...همه ی خوشی زندگیم به مستقل بودنمه...رفتم با فتوکپیه دوست شدم آخه به هرکی نمیگه ولی یکم هیزه...گفت الان دستم نیست باید از بچه ها بگیرم بعدم شماره ام رو گرفت که زنگ بزنه خبر بده!انگار سازمان سیاس!چهارتا جزوه میخوای بدی حالا!...خلاصه گفت شنبه بیا ظهر هلک هلک از بیمارستان خسته مونده رفتم جزوه هاش رو بگیرم گفت تموم نشده نشستم یه ساعت تا کارش تموم شه!

همون یه ساعت کلی از بچه های دانشگاهمونو دیدم!فهمیدم همه ملت دزدن ما خبر نداریم!پس این موسسه ها پول از کجا در میارن بیچاره ها!...یکی از اینترنهامون هم که تازه تموم کرده بود دیدم خیلی خوشحالیدم فکر نمیکردم دیگه ببینمش بچه ی خوبی بود...ولی  میگفت واسه پایان نامه اش گرفتاره که وقت نمیدن و اینها من باز استرس گرفتم آخه بیشتر بچه هامون گرفتن ولی من هنوز حسش نیومده!...از اون همه جزوه پنج تاشو هم بیشتر فتو نکرد گفت فردا میتونین بیاین!فکر کرده من بیکارم هر روز پاشم برم دوساعت بشینم اونجا!منم گفتم نمیتونم باشه به اسمم تا یه بار که مسیرم خورد!...

بعدم اومدم خوابم برد تا هفت پاشدم دیدم هنوز روزه خیلی خوشحالیدم باز!...میدونین من عاشق آفتابم شایدم زندگی قبلیم یه درخت بودم!اصلا" نور میخوره بهم زنده میشم...تازه هوا خوب شده خیلی خوابم کمتر شده زمستونا زیر پتو بغل شوفاژ میشد یه شبانه روز خوابید...بیمارستان هم خبری نیست اگه کمتر میام به خاطر دور روتین شدید موجود در بخشه!فعلا" مشکل بزرگم بعد از اون دو هفته ی عید صبح شش بیدار شدنه...کی پس عادت میکنم!؟

نیم نگاهی به اعصاب من!!!

بازم عید شد ولی من زیاد حس عیدم نیست!نمیدونم چرا...شاید چون خواهرم رفته خونه ی خودش و منم تنها شدم...هفت سین هم مامانم گذاشت!فکر کن من نظر ندادم اصن!!خیلی ها!بعیده از من!:))...عیدم فقط من و بابام بیدار بودیم و مامانم رفت خوابید!بعدم تیک تاک تیک تاک عید شد همدیگرو بوسیدیم رفتیم خوابیدیم!:| قبلنا شیرینی و اجیل میخوردیم حافظ میخوندیم بعد خواهرم همه شعرها رو اجق وجق ترجمه میکرد بعد کلی سر اینکه کدوم کانالو ببینیم دعوا میکردیم!...دیگه بزرگ شدیم رفت!

بعدم که هی هرروز هرروز پامیشیم میرم اینور اونور یا اگه دیر بجنبیم و از خونه نریم بیرون میان پیشمون!:))نمیفهمم اصلا" تعطیلات چجوری میگذره همش کله ی سحر بیدارم دریغ از یه صبح تا ظهر خوابیدن...میریم عید دیدنی بحث روز هم فیش های آب برق گازه!قبل تبریک عید میپرسن قبض گازتون اومد؟!!!!:))...ولی خب خیلی زیاد اومده واقعا"!بنده به همه حق میدم که در شوک باشن!من به شخصه موندم چجوری اینها تنهایی تونستن اینهمه تحول اقتصادی ایجاد کنند!!یعنی قبضهایی که در اوج مصرف چند ماه پیشمون بیست هزار تومن بیشتر نمیومد صد و شصت و خورده ای شده!

امشب از عید دیدنی اومدیم گفتم بشینیم یه فیلم ببینیم...میدونین که تنهایی فیلم نمیچسبه خب!بعد نشستیم همه خانوادگی قوی سیاهو دیدیم!!!واااااای!من مردم و زنده شدم تا فیلم تموم شد!یعنی فکر میکردم یه صحنه دو صحنه داشته باشه میزنم جلو میره ولی دیگه نه تا این حد آخه!!!همش صحنه بود که در لا به لاش فیلم هم میدیدی!خدا رو شکر مامانم همون اولها قبل از اینکه کار به جای باریک بکشه خوابش برد!در کل مرده شور هر چی فیلم اسکاری رو ببره!گذشته از اینها هم من اصلا" خوشم نیومد از فیلم زیاد...یعنی نتونستم زیاد باهاش ارتباط برقرار کنم برام غریب بود موضوعش... موضوعش یه دختره بود که انقدر در نقشش غرق شده بود که به خودش آسیب میزد و برای اینکه بتونه نقش یه موجود بد رو بازی کنه با خودش که آدم خوبی بود میجنگید...همش آدم باید سعی میکرد درک کنه این صحنه توهم و ذهنیت دختره است یا واقعیته...بعد فیلم سنگین بود موضوعش هم اصلا" نمیدونستم چیه و هی باید سعی میکردم ببینم منظور فیلم چیه!خسته شدم!!...اعصاب ندارم کلا"!ببین این اعصاب منه!!!:))...اصلا" حیف تروی خودمون نیست فک کنم تا حالا پنج شیش بار دیدم ولی هر بار کلی زار میزنم باهاش!