...

 
نیاز به یک کلمه دارم
کلمه‌ اى که مرا از روى زمین بردارد
من مثل ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت
تانکی ست که بر زمین فکرهایم
می چرخد و علامت می گذارد

از روی همین علامت ها
دکتر ، نقشه جغرافیایی روح ام را
روی میز می کشد
و با تاثر
دست بر علامت ها می گذارد: چه چاله های عمیقی 

 شهرام شیدایی  
  
p.s:در زیبایی این شعره همین بس که منو با ذوق ادبی بیست درصد در کنکور جذب خودش کرده!
 

از کرامات فینگیلی ما...

میدونین چی فهمیدم!!؟امروز کشف کردم بیشتر از اینکه بخوام عاشق یکی و قیافه اش بشم عاشق احساس و رفتار و فکرش نسبت به خودم میشم!این خیلی بده ها خیلی!فکر کنین امروز بعد از یه مدت طولانیی یکی رو دیدم که یه عالمه عاشقش بودم و براش میمردما اصلا"!بعد نگاش کردم همینجوری موندم!من چی اینو دوس داشتم!!؟نه قیافه ی درست حسابی داشت نه اخلاقش شبیه اوناییه که من جذبشون میشم...فقط چون فکر میکردم دوستم داره دیگه هیچی نمیدیدم!

تازه بدتر از اون بعضی اوقات هم برعکسه!فکر کن یکی که خیلی داغون باشه و اصلا" محل سگم نذاره بعد من هی برعکس جذبش میشم و تلاش میکنم جلبش کنم و گاهی اوقات جذب نمیشن و گاهی هم جذب میشن و من میفهمم چه غلطی کردم و داشتم چیکار میکردم با این غریزه ی کوفتی!!

به خاطر همینه من هیچوقت رو کسی اصرار نمیکنم!انقدر از این سوتی ها از خودم دیدم که اصلا" به احساسم وانتخابم اعتماد ندارم...یعنی اعتماد به نفسم شده در حد ماشین مشتی ممد علی که نه بوق داره نه صندلی!!!دیگه خودکارم بخوام بگیرم باید از یکی اوکی بگیرم!!!

خب دست خودم باشه بعید نمیدونم با یکی باشم که بیست سال دیگه نگاش کنم ببینم هیچ حسی بهش ندارم و به خاطر بچه هام!! سکوت کنم و هی زجر بکشم!!!بسه فکر کنم!دارم فیلم هندی مینویسم دیگه!!!:))

درس ما پایان ندارد الغیاث!

امتحانم تموم شد...اوپن بوک بود!خودش نگفت اوپن بوکه ها ولی خب ما خودمون فهمیدیم منظورش همینه!!!:|...اولش یکم موند بالا سرمون دید ما هیچی نمیدونیم رفت بیرون!بدبختی از همدیگه هم نمیتونستیم تقلب کنیم انقدر سخت بود هیچکدوم بلد نبودیم!!تازه نصفش هم تو کتاب گشتیم پیدا نکردیم!!!...بعد یکی از رزیدنتهامون اومد تو اتاق میگه چیکار میکنین شما اینجا؟!!ما گفتیم امتحان دارم!میگه خب ساعت چند امتحان دارین؟!!گفتیم نه ما الان سر جلسه ی امتحانیم مثلا"!!!:))

اومدیم ازش بپرسیم انقدر گیج بازی در آورد و سر و صدا کرد که فلوشیپه برگشت تو اتاق و گفت دکتر تو زحمت نکش من خودم مراقبشونم!!!...بعدم یکی از بچه ها زود ورقه اش رو داد اون هم قدرت چشمای ما رو دست کم گرفته بود و همونجا رو میز ورقه رو گذاشت تصیح کرد!!!در انتها با تلاش و کوشش فراوان کامل شدیم!!!جون فینگیلی تشویق نکنین میدونم خیلی کار بزرگی کردم!!:|

ولی خب این امتحان فقط ده نمره بود نصف بقیه شرح حال و اینهاست که باید پر کنیم و تحول بدیم و من هنوز نصفش هم ننوشتم...تازه امتحان هم دارم آخر هفته...تا الان هم فقط نشستم کتاب خوندم و فیلم دیدم!...

دیروز رفتم شرح حال مریضمو کامل کنم کیسه ی داروهاش رو ریختم رو تخت بنویسم...یه عالمه دارو داشت... بعد بهم میگه من هیچ بیماری دیگه ای ندارم نود سالمه تا حالا دکتر نرفتم... گفتم خب پس اینها رو کی بهت داده؟!!میگه بابام خدا بیامرز سی سال پیش قبل مرگش بهم گفت این داروهای من خیلی خوبه تو هم مصرف کن!!!!...فک کن!!!!:| دیگه آخر وصیت بود!!!تازه دوستم میگه داروهاش چیه بگو ما هم بخوریم نود سال کمه مگه؟!!!:))

این روزها شدیدا" آناتومی گری میبینم به نظرم سریال جالبیه...گرچه یکم در راوبط عاطفی محیط بیمارستان اغراق کرده تا بیننده ها رو بیشتر جذب کنه...فکر نکنین همه جا انقدر بهشته!!!...و یه مشکل خیییییلییی بزرگ و نا بخشودنی دیگه اش هم اینه که بیمارستانشون استیجر نداره!!!!!آخه مگه همچین چیزی ممکنه!!؟دیگه توهین از این بزرگتر!!!؟شما نمیدوین ما چقدر زحمت میکشیم همه ی بیمارستان رو انگشت استیجرها میچرخه!!!:))