نیم نگاهی به اعصاب من!!!

بازم عید شد ولی من زیاد حس عیدم نیست!نمیدونم چرا...شاید چون خواهرم رفته خونه ی خودش و منم تنها شدم...هفت سین هم مامانم گذاشت!فکر کن من نظر ندادم اصن!!خیلی ها!بعیده از من!:))...عیدم فقط من و بابام بیدار بودیم و مامانم رفت خوابید!بعدم تیک تاک تیک تاک عید شد همدیگرو بوسیدیم رفتیم خوابیدیم!:| قبلنا شیرینی و اجیل میخوردیم حافظ میخوندیم بعد خواهرم همه شعرها رو اجق وجق ترجمه میکرد بعد کلی سر اینکه کدوم کانالو ببینیم دعوا میکردیم!...دیگه بزرگ شدیم رفت!

بعدم که هی هرروز هرروز پامیشیم میرم اینور اونور یا اگه دیر بجنبیم و از خونه نریم بیرون میان پیشمون!:))نمیفهمم اصلا" تعطیلات چجوری میگذره همش کله ی سحر بیدارم دریغ از یه صبح تا ظهر خوابیدن...میریم عید دیدنی بحث روز هم فیش های آب برق گازه!قبل تبریک عید میپرسن قبض گازتون اومد؟!!!!:))...ولی خب خیلی زیاد اومده واقعا"!بنده به همه حق میدم که در شوک باشن!من به شخصه موندم چجوری اینها تنهایی تونستن اینهمه تحول اقتصادی ایجاد کنند!!یعنی قبضهایی که در اوج مصرف چند ماه پیشمون بیست هزار تومن بیشتر نمیومد صد و شصت و خورده ای شده!

امشب از عید دیدنی اومدیم گفتم بشینیم یه فیلم ببینیم...میدونین که تنهایی فیلم نمیچسبه خب!بعد نشستیم همه خانوادگی قوی سیاهو دیدیم!!!واااااای!من مردم و زنده شدم تا فیلم تموم شد!یعنی فکر میکردم یه صحنه دو صحنه داشته باشه میزنم جلو میره ولی دیگه نه تا این حد آخه!!!همش صحنه بود که در لا به لاش فیلم هم میدیدی!خدا رو شکر مامانم همون اولها قبل از اینکه کار به جای باریک بکشه خوابش برد!در کل مرده شور هر چی فیلم اسکاری رو ببره!گذشته از اینها هم من اصلا" خوشم نیومد از فیلم زیاد...یعنی نتونستم زیاد باهاش ارتباط برقرار کنم برام غریب بود موضوعش... موضوعش یه دختره بود که انقدر در نقشش غرق شده بود که به خودش آسیب میزد و برای اینکه بتونه نقش یه موجود بد رو بازی کنه با خودش که آدم خوبی بود میجنگید...همش آدم باید سعی میکرد درک کنه این صحنه توهم و ذهنیت دختره است یا واقعیته...بعد فیلم سنگین بود موضوعش هم اصلا" نمیدونستم چیه و هی باید سعی میکردم ببینم منظور فیلم چیه!خسته شدم!!...اعصاب ندارم کلا"!ببین این اعصاب منه!!!:))...اصلا" حیف تروی خودمون نیست فک کنم تا حالا پنج شیش بار دیدم ولی هر بار کلی زار میزنم باهاش! 

سحر نزدیک است...

بعضی وقتها اتفاقاتی هست که فکرش از خودش سختتره...مثل همین امتحان دیروز که یه ماه از فکرش میرفتم رو ویبره و اشکم در میاومد!اصلا" هم هیچ ذهنیتی ندارم چیکار کردم فقط خوشحالم که تموم شد...

آخر بخشمون بود...باید میموندیم مرنینگ تموم شه تا امتحان بدیم...قبل اینکه گیج شین بگم مرنینگ یه فرایندیه که مریضهای مراجعه کننده در روز قبل گزارش میشن بعد آخرش نگید انگلیسی مینویسی و نمیدونیم چی میگی و اینا!!!...مثل همیشه داشتند مریضها رو میگفتند و یکی از مریضها که چند ساعت بعد اومدن فوت کرده بود مطرح شد...

تا صبح داشتم دارو حفظ میکردم و در مرحله ی قاطی شدن مطالب بودم و اعصاب نداشتم!زیاد گوش نمیدادم اتفاقا" نهیلیستی صبح امتحانیم هم گل کرده بود و یه کم هم به اون مریضه قبطه میخوردم که رفت و از این دنیای پر رنج و مشقت راحت شد!...اولین زندانیی نبود که میدیدم فوت میکنه عجیب نبود برام...یه مریض دیگه هم معرفی شد و داشت به آخر میرسید که یهو دو نفر اومدند داخل...سرپرستار بخشمون هم دنبالش بود رفتند پیش استادمون گفت از زندان اومدند و یکیشون رییس زندان بود انگار...میگفت نباید خانواده اش باخبر بشند و ما خودمون بعد بهشون میگیم و میدونین در مورد زندانها چی میگن و نباید پخش بشه و اینها...میگفتند باید جنازه اش رو ببریم...باورم نمیشد!استادمون گفت ما میفرستیم پزشکی قانونی با اونها صحبت کنین...

امتحانمون که تموم شد دیدیم بیرون بخش صدای داد و بیداد میاد...خانواده اش اومده بودند که ازش خبر بگیرند...نمیدونم کی بهشون گفته بود اونجا بستریه و بعدش که اومدند گفتند نه اینجا نیست...دلم سوخت...نمیدونم کی بود یا نمیگم سیاسی بود یا بیماریش تقصیر زندان بود...کما اینکه اصلا" نفهمیدند چرا فوت شده...چند ساعت بعد بستری فوت کرد...فقط یه جوون بیست سی ساله بود که برای خانواده اش عزیزه و کمترین حقش این بود که مثل همه ی آدمها با احترام به خاک سپرده شه...

نگران رو پله ها نشسته بودند...راستش خواستم بهشون بگم ولی نتونستم...فکر کردم چی بگم؟!اگه بدونند بچشون فوت کرده که آرومتر نمیشن...فکر اشکهاشون رو کردم فکر صدای ناله و ضجه مادرش...روی دلم سنگین شد...میدونم این همه ظلم بیجواب نمیمونه...فقط کاش زودتر تموم شه...

کوووچووولوووها!!

چه قدر میتونه آدم ضایع باشه!!؟ همونقدر این همگروهی های جدیدمون ضایعن!میدونین بی سواد نه ضایع!!!من خودم هم هیچی بلد نیستم ولی خب خودمو ضایع نمیکنم که!البته تقصیر خودشون نیستها فکر کنم بی تجربه اند و از ما کوچیکترند و شایدم به صورت ناخودآگاه رو نرو ما یورتمه میرند!ما هم اولهاش خیلی ضایع بودیم من یادمه خودم...روز اول استیجریم تا یازده شب مونده بودیم بیمارستان شرح حال میگرفتیم!!!چقدر ملت به ریشمون میخندیدند حتما"!یا مثلا" سال اول دانشگاه بودیم تا استاد اسم کتاب میبرد غروب داشتیم میخریدیمش!

اولهاش که فقط میخندیدیم بهشون!اعتماد به نفسشون هم بالاست اصلا" خود سانسوری تو کارشون نیست!هر چی به ذهنشون میرسه میگن!...یه بار دیگه اشکم در اومد سر معاینه یه مریض بس که خندیدم!اون اولها اینترنهامون هم پایه بودند و گیرشون میاوردند و دیگه راندها فوق العاده میشد!!!...الان دیگه اینترنها عوض شدند و تازه یه عده شون فارق التحصیل هم شدند!آخی یادش بخیر خیلی با حال بودند...بعد الان نزدیک امتحانمون هم هست دیگه زیاد حوصله نداریم زیاد...

من زیاد باهاشون بد نیستمها خیلی موجب فرح و شادی میشند!از یه جهاتی دلمم میسوزه براشون یه بار به یکیشون گفتم نمیرسی برو شرح حال مریض رو از رو اینترن بنویس هر روز یه عالمه تشکر میکنه ازم!!:)) بقیه خیلی ضایعشون میکنند البته بگم زیاد هم مظلوم نیستندها بعضی اوقات اذیت میکنند...و نمیدونم چرا فکر میکنن خیلی هم بلدم من...همش ازم سوال میپرسند!منم که بلد نیستم نصف حرفامم شوخیه ولی همه حرفام رو مو به مو حفظ میکنن!:))یه بار یه چیزی تو یه عکس شکم دیدند ازم پرسدند من میگم نمیدونم ولی هرچی نمیدونین تو شکم بگین یا گاز روده است یا محتویات روده!:)) بعد فکر کن به استاد برگشتن همین رو گفتند!!تابلوها!

آدم میمونه گیجن یا خودشونو به گیجی میزنند!مثلا" میگن خواهر شوهر خانومه بیماری قلبی داره!به جهنم که داره آخه!خواهر شوهرش چه ربطی به خودش داره!!

من یه اشتباهی کردم و این دوره همه ی اسلایدها رو من از استادها گرفتم و تا آخرین روز فکر کنم باز دونه دونه میان ازم فلش میگیرند... یکیشون اومد گفت بعد کلاس نوت بوکم رو بیارم برام اسلایدها رو بریزین؟!گفتم بیار...بعد تموم شد گفت نوت بوکم تو ماشینمه داریم میاین پایین یا بیارم بالا؟گفتم خب باید برم خونه دیگه میام پایین...رفتیم پایین نوت بوکشو گرفته زیر بارون سیل که بیاین بریزین!گفتم اینجوری که نمیشه یاروووو!بریم تو بخش دوباره!!:))...بعد در ماشین رو باز کرده شما بشینین بریزین!حالا فکر کن وسط این هیری ویری من دارم سعی میکنم زودتر تموم شه فقط منو کسی با این گاگول نبینه!رمز هم داره نوت بوکش!!بهم میگه بزن نمیدونم یعقوب یه همچین چیزایی...من زدم دیدم ارور میده میگه نه با یو نزنین ها با اووو بزنین!:))فقط شانس آرود من رو دور خوش خیمم بودم و نکوبیدمش تو مخش!!!!گاگووول!:))

 

یه امتحان خیلی خیلی خیلی سخت دارم!:(...به خاطر همین اومدم اصلا!!:| من تا بیکارم نت نمیام سرم که شلوغ میشه همش تو نت پخشم!امیدوارم ختم به خیر شه و عیدم خراب نشه!