فرهاد میثمی

 نمیدونم عنوان این پست برای شما تداعی کننده ی چیزی هست یا نه!؟ولی فکر میکنم اکثر کنکوری های دهه ی 70-80 اسم اندیشه سازان رو حتما" شنیدن... من اولین بار این اسم رو تو بهبوهه ی کنکور خواهرم شنیدم و انقدر میدونستم که  وقتی میگفتن: ایشالا نمایشگاه بین المللی کتاب امسال دیگه کتاب های هنوز ارائه نشده ی موسسه رو میاره!از شب افتتاح نمایشگاه دم در غرفه شون زنبیل میذاشتن!که اتفاقا" یکی از اون زنبیلام مال خواهرم بود!! ...اون موقع من راهنمایی بودم و شاید هنوز معنی واقعی اون فشار و استرس کنکور و پریشونی هایی که یه کنکوری باید تحمل کنه نمیدونستم و اینکه چقدر وارد کردن ایهنمه مطلب به ذهن سخته...ولی میدیدم که خواهرم از بین این همه کتاب مختلفی که همش دستشه و از سر اجبار باید حفظِ حفظ بشه...یه کتابی هست که وقتی میخونه لبخند میزنه یا حتی گاهی بلند بلند میخنده!وقتی روی کتاب رو خوندم نوشته بود زیست شناسی جانوری...با پاسخ های واقعا" تشریحی!... تالیف دکتر فرهاد میثمی...شروع کردم به خوندن مقدمه و موخره ی کتاب هاشون که با اون زبان شیوا و با محتوای 180 درجه متفاوت از متن درس نوشته بود...کتاب های زیست شناسیی که معلوم بود از روی عشق نوشته شده بود...و بعد بقیه ی کتابها که فقط مقدمه ی ناشرش مال ایشون بود هم خوندم....از اون به بعد من هم مثل خواهرم در انتظار بودم تا کتاب های دیگه ای از این موسسه چاپ شه تا من حتی زودتر از اون بشینم و مقدمه هاشو بخونم!...اینجوری شد که دکتر میثمی برام دیگه یه مولف کتاب یا ناشر یا حتی مدیر مسئول نبود(راستش دقیق نمیدونم مدیر مسئول همون ناشره یا نه!!؟)... برام اسطوره ای بود از نویسنده ای که مخاطبش کنکوری ها نبودن...و هدفش کنکور نبود اهدافی داشت فراتر از این آزمون ها و امتحانات...و شاید این تنها کتاب کنکوری بود که واقعا" هدفش "ساختن اندیشه ها" بود و به نظرم به این قصدش  هم رسید ... 

اندیشه سازان تا یه جایی از دوره ی کنکور ما هم بود ...گرچه با عوض شدن کتاب های زیست شناسی دیگه کتاب های تالیف دکتر میثمی نداشتیم! ولی کتاب هایی بود که مقدمه ی دکتر میثمی رو همراه داشتن اگرچه کوتاهتر بود و کم کم با گذشت زمان به مقدمه شبیه تر شده بودند!...من تازه شروع میکردم به خوندن خودِ کتاب... واقعا" میشه از درس خوندن لذت هم برد؟!!صفحه ی اول...دوم...سوم...انگار داشتم از سر در گمی و بی نظمیی که تو آموزش مطالب درسی بود نجات پیدا میکردم !!وبعد آزمونهاش... واندیشه سازانی ها هر روز واسم عزیز تر میشدند... 

تا اینکه یه روزی خبر رسید که اندیشه سازان رفت...و پشت ما لرزید ولی دلمون قرص بود که اندیشه سازان اگه رفت حداقل قبلش بهمون یاد داد که بودن چیه!یاد داد که اگر میخواهی باشی به سوی حقیقت باش مثل آفتابگردانی که نشانش بود!نشان مخصوص ناشری بزرگ!!

نمیدونم چی شد که چند شب پیش یهو یاد دکتر میثمی افتادم!یه سرچ گوگل کردم به امید یه نشونه ای یا سایتی...وبلاگی یا...هیچ چی پیدا نکردم!ولی یکی از مقدمه هایی که تو یکی از کتابهای دکتر میثمی بود پیدا شد که دوباره دلم رو تنگ کرد...دلم سوخت برای خودم و برای اندیشه سازانی که رفت با اینکه در تمام سالهای بودنش رو اوج بود...و برای کنکوری هایی که شاید دیگه اندیشه سازان رو نبینن و قشنگترین سالهای زندگیشون رو در جمود فکری بگذرونن در حالی که دارن برای رفتن به یه دنیای جدید تقلا میکنن(گرچه بعد انتشار بعضی از کتابهای موسسه به مبتکران واگذارشد)... 

من هیچوقت دکتر میثمی رو ندیدم ودیگه هم فکر نکنم ببینم... گرچه میدونم حق مطلب رو ادا نکردم...ولی اینو نوشتم شاید یه بار روزی اسمشون رو سرچ کنن!از بین هزاران مطلبی که به این اسم میاد...این مطلب رو انتخاب کنن وبعد  شاید حوصله کنن بخوننش!واز اینکه متوجه شدن من و میلیون ها کنکوری دیگه ای که کتابِشون رو خوندیم چقدر به ایشون و موسسه شون مدیونیم...و هنوز فراموششون نکردیم....خوشحال شن!و بعد حتما" یه لبخند میزنن!!آره! کاش میشد...لبخند بزنه و یا حتی فقط ته دلش کمی خوشحال بشه...از این که ما ممکنه یه روزی کنکور رو فراموش کنیم با همه ی اون سختی هاش...ولی کسی که به ما یاد داد... یاد گرفتن و تفکر رو...هرگز فراموش نمیکنیم...و در قلبمون جاودانه... 

پس عزمت را جزم کن و یک روز که این کتاب را تمام کردی به ما نامه ای بنویس و توی نامه ات هم حتما" بنویس:«خسته نباشم!!»من همینجا توی صندوق منتظر نامه ات مینشینم!(مقدمه ی کتاب زبان3)  

اگه وقت کردین به ادامه ی مطلب هم توجه کنین چون یه مطلب اونجاس که به مراتب از نوشته های من بهتره! 

   

 (1389.5.5)ps:

دوستان عزیزم...متاسفانه من هیچ آدرس تلفن یا ایمیلی از دکتر میثمی ندارم که بهتون بگم...اگه کسی جدیدا" اطلاعی از ایشون داره و با اجازه ی خودشون به من ایمیل یا آدرسی بگه حتما" به کسایی که وبلاگ یا ایمیلشون ایجاست خبر میدم...

باز هم ممنون...

 

به نام منشا تفکر و دانش

دوست گرامی،

سلام

   کنکور باز هم آمد و رفت؛و باز هم چون همیشه ی اغلب رقابت ها،عده معدودی به آنچه می خواستند رسیدند و عده ی کثیری ازآن چه می خواستند باز ماندند؛و ما نمی دانیم تو که خواننده ی این سطور هستی  از کدام گروهی.اما یک چیز را می دانیم و از آن بیم داریم.از آن بیم داریم که در میان این هیاهوها،شخصیت انسانی تو تبدیل به یک عدد شده باشد،حالا یک رقمی یا دو رقمی یا سه یا چهار یا...رقمی اش فرقی نمی کند.این روزها،روزهایی است که همگان خودشان را بصورت یک عدد می بینند که در پای کارنامه شان درج شده؛و این،مستقل از آنکه آن عدد چند باشد،کوچک باشد یا بزرگ،یک رقمی یا چند رقمی،چیزی نیست جز به حقارت کشیدن ظرفیت های وجودی انسان.زندانی ها از وقتی وارد زندان می شوند،دیگر نام و فامیل و هویت بیرونی ندارند؛تبدیل می شوند به یک شماره،که در همان بدو ورود به زندان،پلاک آن را می اندازند گردنشان و یک عکس روبرو و یک عکس نیم رخ از آن ها می گیرند.و از آن پس آن زندانی خود را با آن شماره معرفی می کند؛از آن پس یک عدد است نه یک آدم.و چقدر سخت است که ما هر سال شاهد یک زندان 1.5میلیون نفری باشیم،که همه ی آدم هایش به یک شماره تبدیل می شوند،و از این نظر فرقی بین آنها نیست؛حتی شماره های 1،2و3اش عکس تمام رخ شان را می بینندکه اینجا و آنجا چاپ می شود.اگر عکس نیم رخشان هم چاپ می شد در کنار همان تمام رخ، شاید اندکی به خود می آمدند و از قید غرور خطرناکی  که می تواند تا سال ها زندانی شان کند خلاصی می یافتند.و آن یکی ها که رقمشان بیشتر از آنیست که می خواستند،به کنجی می خزند و خود را در زندان غم اسیر می کنند.زندانی،زندانی است؛چه زندانی غرور باشد چه زندانی غم.و اینکه انسان با تمام ظرایف روحی اش،با تمام حساسیت هایش،با تمام انسانیت هایش،با تمام دغدغه هایش،با تمام خوبی هایش(بیشتر)و بدی هایش(کمتر)را تبدیل کنیم به یک عدد واین بشود معیار ارزشگذاری،چیزی نیست جز به حقارت کشیدن وجود بشر،ومایه ی تاسف است.حقا که بد امانت داری هستیم.

   اما این با توست که در میان این قیل وقال از کدام گروه باشی.می توانی به این حقارت تن در دهی و همراه با جریان سیلابیکه شخصیت انسانی ات را به قهقرا می برد،همراه شوی.می توانی در غرور رتبه ی خوبت گم شوی یا در غم رتبه ای که مناسب خودت نمی دانی اسیر.اما........می توانی جور دیگری هم باشی.می توانی زنجیر ها را پاره کنی،خودت را از زندان تنگ آن چند رقم لعنتی رها کنی،به سوی حقیقت فرار کنی،ریه هایت را پر اکسیژن انسانیت کنی،بر فراز قله ی توانایی های بشر بایستی،دستانت را از هم باز کنی وبلند فریاد کنی:

« من یک انسانم،با تمام ابعاد متنوعی که یک انسان دارد،و با تمام خصوصیاتی که بسیاری از آن ها منحصر بفردند.زنجیرها را پاره کرده ام،و مسیر عروج را می بینم که چقدر راه های مختلف دارد.من در هر حال،در مسیر تعالی پیش خواهم رفت . »

***

     و من دختر مهربانی را می شناختم،که هر چندوقت یکبار به یکی از مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست سر می زد،و چه محبت ها که به بچه های آنجا داشت،و چقدر به آن ها می رسید،و بچه های آنجا چقدر او را دوست داشتند.

 

و روزی که دیدم به خاطر رتبه ی چهار رقمی کنکورش دارد گریه می کند،

نشستم های های به حال«انسانیت» گریستم.

و بر خودم لعنت فرستادم که متر هامان را چه شده است.

آیا داریم ارزش انسانی یک فرد را با این اندازه می گیریم

 که توانسته در18دقیقه 25 سوال عربی پاسخ دهد!

نظرات 121 + ارسال نظر
سایه دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ب.ظ http://hojatallah.parsiblog.com/

سلام

تو را خدا اگه خبری از اندیشه سازان و آقای فرهاد میثمی دارید به من هم ایمیل کنید . ممنون از مدیریت محترم وبلاگ و تمام کسانی که اندیشه ساز هستن.

سلام
والا من همه ی خبرم همون چیزاییه که بچه ها اومدند و نوشتند...ولی چشم اگه بازم خبری داشتم بهتون میگم حتما...
خواهش میکنم:)

[ بدون نام ] شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ب.ظ

الان که این کامنتا و این مطلب را خوندم کلی از خودم بدم اومد
آخه من هفته ای حداقل دوبار دکتر را می بینم ولی اصلا حق مطلب را ادا نم کنم گویا :(

رامین یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ

خوش بحالتون که میتونین دکترو ببینین ولی از لحظه به لحظه ش استفاده کنین خیلیا آرزوی موقعیت شما رو دارن حالا حال دکتر چطوره خوبن؟ میتونین بگین الان دکتر چیکار میکنن تدریس میکنن یا کار دیگه ای؟
خوبه که دکتر هنوز ایران هستن...

لونا دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

منم امروز که نه خیلی سال یاد فرهادمیثمی هستم.توی تمام این سالها به تک تک اونایی که سرکلاسشون نشستن غبطه خوردم. همیشه هم ارزوداشتم باخودشون حرف بزنم.چون بعدازدکترزرین کوب تنها حرفهایی که درنظر این حقیر به معنای واقعی منطقی اومد حرفای ایشون بود.خیلی دلم میخواست ادرسی چیزی ازشون میداشتم.ایرانی واقعی و بالاترازاون انسان واقعی دکترفرهادمیثمی و امثال ایشون هستن.به امیداینکه این فرهادها روز به روز بیشتر شوند.

لونا دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ

راستی!بالاخره ایشون ایران هستن یا نه؟؟!! لطفا اگه کسی ادرس ایمیل ایشونوداره واسه منم بفرسته.rnlbhafi9@gmail.comممنون!!

دوست! دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ

سلام دوست من
من شما رو نمیشناسم؛ راستش زیاد هم فرصت نکردم که وبلاگت رو بخونم.
منم اسم دکتر رو سرچ کردم که عکسش رو پیدا کنم، چون دلم براش خیلی تنگ شده.
چه خوب که اینقدر آدم تو دنیا هست که به یاد دکتر هستن و صمیمانه دوستش دارن، حتی گاهی اوقات بدون اینکه ایشون رو دیده باشن یا بشناسن. خوش به حالش.
فکر می کنم بد نباشه اگه ازت خواهش کنم که یه ایمیل به من بزنی، شاید بتونم کمکی بکنم که دکتر رو ببینیم، البته اگه مایل باشی.
آخرین نظری که اینجا می بینم، مال خانومیه به نام مهتاب. شاید دکتر هم دلش بخواد که من و شما و مهتاب و همه دوستایی که دلشون براش تنگ شده رو ببینه.
ممنون

خیلی لطف میکنین دوست من...بهتون ایمیل دادم اگه به دستتون برسه...اگه آدرسی دارین و یا حداقل ایمیلی ازشون که برای همه بذارین خیلی خوب میشه چون همه ی کسایی که اینجا اومدن و کامنت گذاشتند واقعا دوستشون دارند...

محمد جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:20 ب.ظ http://laf2laf.blogfa.com

سلام
باید بگم همیشه با شنیدن نام اندیشه سازان و دکتر میثمی بدجوری دلم میگیره
من الان دانشجوی رادیولوژی تهران
حدود سه سال ÷یش بود که اولین مقدمه رو از این کتابا خوندم این بود که یه دل نه صد دل عاشق دکتر میثمی شدم
اما این برای همیشه تو ذهنم میمونه مه موسسه ای با این عظمت چی شد ؟ و چرا ؟....
شاید هم این سوال رو با خودم به گور ببرم

سارا جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ب.ظ

سلام به همه.مثل همیشه عنوان وبلاگتونو نوشتم تا سری بهتون بزنم یهودیدم تودومین مورد سرچ نوشته فرهاد میثمی!باورتون نمیشه دستام به شدت میلرزید قلبم به شدت میتپیدوبه سختی تونستم خودموکنترل کنم آخه خیلی وقته دنبال نشانه ای ازایشون بودم باخودم میگفتم یعنی دوباره اومده یعنی دوباره میخواد برامون ازچیزایی بنویسه که همه مون یه جایی گم کردیم ووقتی ازایشون میشنویم پیداش میکنیم؟کسی که بهمون درست انیشیدنو یادداد نه اندیشه هارو؟(جمله از من نیست ازیه بزرگیه)درسته اون موقع که ماکنکور میدادیم قبول شدن سخت بوداما فرهادمیثمی رو شناختیم وباهاش بزرگ شدیم چقدردلم برای کنکوریای الان میسوزه!!!خوش به حالت اقاشاهین که ازنزدیک دیدیش!وچه خوب گفتی آقاپویان که هنوزگیرمیان ولی به سختی!خدایش حفظ کناد....

مرسی دوست من...خیلی قشنگ بود این آرزوی همه ی ماست...ممنون که ما هم در حس قشنگت شریک کردی

باکتری بهداشتی چهارشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 ب.ظ http://www.alyosha.blogfa.com

راستش منم مثل تو وقتی بچه بودم بعضی از حرفاشو تو کتابای برادرم می خوندم بعد دیروز دقیقا همین حرفاشونو که اینجا نوشتی ته یکی از کتابای خواهرم خوندم بعد الان یهو یادم افتاد اسمشو سرچ کنم...
خیلی آدم جالبی است

سیاوش پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ق.ظ

صفحه اندیشه سازان در فیس بوک
https://www.facebook.com/pages/%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D9%86-Andishesazan/190786880955631?sk=wall

پاز. سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:53 ق.ظ

من میگم یه قرار بذاریم همه ببینیمشون

ب.آشنا یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ http://drbahareaminnezhad.persianblog.ir

بچه ها پس از جستجوی ۲ ساله بالاخره ایمیل د کتر رو پیدا کردم و مثل همیشه با اون تواضع همیشگی به همه ی سوالاتم جواب دادن farhad_meysami@yahoo.comراستی از همتون هم می خوام به صفحه ی فیس اندیشه سازان حتما سر بزنید ما رو در رسیدن به هدفمون تنها نذارید

خیلی لطف کردین ممنونم...

ali سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام من شماره تلفن و ایمیلشونو دارم

اگه لطف کنین و ایمیلشونو در اختیار بقیه بذارین خیلی ممنون میشم...

لونا دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:01 ب.ظ

بازم سلام!
من الان که دوباره اینجا
نظری میذارم ترم اول پزشکی رو تموم کردم!ولی هنوز که هنوزه جوابی از کسی نگرفتم!!1شایدم حرفام جواب نداشتن!!!بهرحال من بازم ایمیلمو به امید یه جواب امیدوار کننده چک میکنم(هنوزم منتظرم)

رضا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ

دکتر میثمی کم از دکتر شریعتی نداره و نهال و جودش همه جا کاشته شده و ما تا زندهایم زنده نگهش میداریم اندیشه سازان هست برای همیشه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:46 ب.ظ

سلا م دکتر میثمی با پایان یافتن دولت اصلاحات موسسه رو تعطیل کرد دقیقا همون سالی که من کنکور دادم چند روز پیش هم یه نامه از ایشون دیدم که برای یکی از زندانیان سیاسی نوشته بودن بسیار زیبا بود

سیدمحسن شاه‌قاسمی پنج‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:15 ب.ظ

خیلی ممنون بابت این پست. من الان دانشجوی فوق لیسانس الکترونیکم. اولین بار با خوندن کتاب فیزیک 3 اندیشه سازان با اون طرح قشنگش بود که به الکترونیک علاقه من شدم. یاد فرهاد میثمی به خیر. روی من یکی که تاثیرات خیلی خوبی داشت. مروج انسانیت بود خداییش!

محمد علی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:51 ب.ظ http://qazwsxedc1.blogfa.com


نامه دکتر فرهاد میثمی به بهمن احمدی امویی، روزنامه نگار زندانی

http://www.kaleme.com/1390/04/07/klm-63406/

فرخنده چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:10 ب.ظ

سلام.
خیلی برام جالبه.چون من هم بعد سالها یاد ایشون افتادم و اسمشون رو تو گوگل جستجو کردم و به وبلاگ شما برخورد کردم. جملاتش هنوز تو گوشم هست.یکی از جمله هاش این بود
نایست بالاتر برو! من بعدا شانه هایم را می تکانم...
امیدوارم هر جا که هست شاد و سلامت باشه.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:52 ب.ظ

امروز 70امین نظر من می زارم رشتهم تجربی بود لیسانس دانشگاه ازاد بودم رشته مکانیک!!فوق لیسانس دانشگاه ملی اونم از نوع خوبش!واقعا دکتر میثمی ومولفاش حرف نداشتننننننننننننن امیدوارم یه سایت ایجاد کنهه؟!اگه موسسه بزنه حاضرم مجانی باهاش کار کنمممم!!!!!!فقط به عشق وجودش

کامنت 70 پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ

یادم رفت میل بدم شاید دکتر میثمی یه روز کامنتو بخونههه!
sam097097@yahoo.com

میثمی یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ق.ظ

سلام
ممنون از این همه لطفتون.من میثمی هستم.خواستم بگم ایرانم همیشه ایرانم.ایرانی ام همیشه ایرانی ام.قطره قطره وجودم از ایرانه و شماها که الان هرکدومتون یه جای دنیا و ایران هستین.خیلی خوشحالم منو اهلی خودتون کردین

[ بدون نام ] سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام ، من از روز اولی که قرار شد کتابهای 7000 تست زیست شناسی منتشر بشه و هنوز اندیشه سازانی نبود. از اون زمان که فرهاد میثمی عزیز سالهای آخر درسش بود و میومد منزل ما تا از پدرم مشورت بگیره (دکتر عزیز از شاگردان پدرم بود و البته نسبت فامیلی هم با هم داریم) در کنارش بودم ......... خلاصه خاطرات بسیار زیادی داریم از درس خوندن گرفته تا رفت آمدهایی که با هم داشتیم .
دکتر میثمی برای من یک الگوی بزرگ بود ، توی اون دوران چون ایشان چند سالی از من بزرگتر بودن نگاه من خیلی به رفتار و اعمالشون بود ..... سرتون رو درد نیارم. از طریق پدر و مادر عزیزش ازش خبر دارم و حالشون خوب خوبه اما.....

شروین دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام دقیقن شرایطی که برای شما اتفاق افتاده و یهو یه روز اسمشو جست و جو کردین امروز واسه من اتفاق افتاد عجب زیبا نوشتی و امیدوارم آقای میثمی هم اینو بخونش اگه نظر من رو هم میخونه میخوام بهش بگم عالی کار کردین شبا همیشه مقدمه هاشو مرور می کردم!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 ب.ظ

جالبه چون منم همین الان به یادش افتادم و با سرچ اسم به وبلاگت رسیدم..یاد موسسه اندیشه سازان و اون کتابهای خاص خودش بخیر..بگذریم که دکتر هم شدم!

gohari چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام.با خوندن مطلبتون یاد سالهای دورم افتادم.در حال خونه تکونی عید بودیم و من همش حواسم به کتابهای اندیشه سازان بود که جلو دست و پا نیوفتن و مثل گرانبها ترین چیزی که داشتم ازشون مراقبت میکردم که آبجیم گفت :راستی شنیدی میگن فرهاد میثمی به علت تصادف فوت شده؟خشکم زدوتا چند روزی تو خودم بودم.بعد از عید رفتم در انتشاراتی اندیشه سازان.نبودن .از همسایه هاشون پرسیدم بیخبر بودن.از کتابفروشیها که پرسیدم گفتن امتیاز موسسه رو دادن مبتکران.آدرسشو گرفتم تا شاید از اونجا بتونم خبر دقیقی بگیرم ولی باورتون نمیشه وقتی رفتم اونجا از ترس اینکه خبر فوتش صحت داشته باشه نتونستم بپرسم و بعد از پرسیدن چندتا سوال بیربط برگشتم.از اون موقع هر چند وقت یه بار اسمشو سرچ میکنم شاید...اگه خبری ازشون دستتون رسید حتما به من هم بگید

[ بدون نام ] شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:59 ق.ظ

نه، شایعه هست. من همین امروز زنده و سرحال دیدمشون.

[ بدون نام ] دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:26 ب.ظ

یلا بنی یعقوب، روزنامه نگار، به تازگی در نامه ای که به بهانه اعتصاب غذای همسرش بهمن احمدی امویی نوشته، روایت بهمن را از هدی صابر بازگو کرده است. وی در بخشی از این نامه به نقل از بهمن نوشته بود:« صابر صبرش تمام شد از مرگ هاله، ما هم صبرمان تمام شد از مرگ صابر، از مرگ هم بندی مان که چه آسان از میان ما رفت و هیچ کس هم پاسخگوی مرگش نیست. » بهمن احمدی امویی و یازده نفر از زندانیان زندان اوین و شش نفر از زندانیان رجایی شهر در اعتراض به جانباختن هدی صابر و هاله سحابی ده روز اعتصاب غذا کردند و در پاسخ به درخواست شخصیت های سیاسی و اجتماعی و فعالان جامعه مدنی، دیروز به این اعتصاب پایان دادند.

دکتر فرهاد میثمی، پس از خواندن نامه ژیلا به بهمن ، خود نیز نامه ای خطاب به بهمن نوشته و برای انتشار در اختیار کلمه قرار داده است. او این نامه را زمانی نوشته است که هنوز ۱۲ اعتصاب کننده اوین در اعتصاب غذا بودند.

دکتر میثمی در بخشی از این نامه نوشته است :بعد از چند روز کشاکش با خودم، به نظر می رسد که راهی برایم باقی نمانده است. مرا از کنج غارم بیرون کشیدید. حائلی یا وساطت کننده ای میان من کوچک و “قدرت” مسلّط وجود ندارد که از گزندی حفظم کند. امّا تنها داشته ی دیگرم آن است که با نام – اگرچه کم اعتبار- خود بنویسم. به آن امید که شاید عسس مرا فراخواند … و آنگاه این فرصت دست دهد که از بازجوی گرامی ام درخواست کنم هر چه بر من تنگ گیرد می پذیرم، فقط مرا به درگاهی دربند کند که بتوانم آنجا دوزانو و به احترام مقابل شما گرامیان بنشینم و اشک التماس و نیاز خود و پیام بسیاری از آن پرندگان میانه ی کوچ را به شما برسانم،



متن نامه که در اختیار کلمه قرار گرفته است به شرح زیر است:

برای بهمن که صبرش تمام شد

بهمن بزرگوار … بهمن عزیز … بهمن نازنین …



حرفهایت را ژیلای گرانقدر برایمان نوشت. خواسته ی مشخّص ات را نوشت (درخواست رسیدگی به پرونده هدی صابر و هاله سحابی). خواندیم که گفتی صابر عاشق منش و روش و اخلاق سحابی ها بود. گفتی: مرگ عزت و بعد هاله ضربه روحی بزرگی برای صابر بود و صبر صابر را تمام کرد. گفتی: صابر صبرش تمام شد از مرگ هاله، ما هم صبرمان تمام شد از مرگ صابر، از مرگ هم بندی مان که چه آسان از میان ما رفت و هیچ کس هم پاسخگوی مرگش نیست.

بهمن عزیز …

ده روز است که غذا نخورده ای. من اینجا نشسته ام و نوشته ی ژیلایت را می خوانم. فضایی که از سخن گفتن با تو ترسیم کرده از پشت آن شیشه ی کدر … آن دکمه ی لعنتی که باید برای انتقال صدایت مدام فشارش بدهی … و گاهی یادت می رود؛ … آن که هر چه او می پرسد از دلیل اعتصاب غذا، چند باری اش را انگار نمی شنوی و هی از صابر و انسان وارگی اش می گویی؛ از اخلاق و منش بزرگوارانه اش؛ از به فکر دیگران بودنش؛ از همچون مادران تیمار دیگران خوردنش؛ از خواندنش؛ از بازگفتن خوانده هایش برای دیگران؛ از این که می گفت باید تا آخر ایستاد و مقاومت کرد … گفتی صبرتان تمام شد از مرگ صابر.

بهمن جان

به احتمال زیاد مرا نمی شناسی … امّا من تو را می شناسم. آن قدر که با تو در این جا کار دارم، همین قدر شناخت که از همین نوشته ام برایت حاصل بیاید برای من کافی است. نمی دانم چطور می شود به دستت برسد، یا مطّلع شوی. ژیلای گرامی ات اگر بشود به گوش تو برساند …

ژیلای گرامی،



لطفا به بهمن بگو یک معلّمی بود که گاهی قلمی هم می زد. برای جوان ها درس می گفت؛ گاهی چیزکی هم می نوشت. کمی هم “نام”ی داشت در میان برخی جوانان آن زمان و “نان”ی در آن عرصه که کار می کرد. گردش روزگار چنان شد که روزی احساس کرد پرده هایی کنار می روند و نادانی هایش بر خودش بیشتر و بیشتر آشکار می شوند. صبرش، یک روز، تمام شد از آن همه نادانی خویش. همه چیز را رها کرد و به کنج غاری خزید. شش سال است جز از برکنار بودن و در کنج آن غار در میان کتابخانه ی کوچکی روز را به شب رساندن کاری دیگر نداشته. هنوز نادانی اش همان گونه است، امّا به هر حال اوج نعمت می دانسته آن زاویه ی غار را برای خودش. معنایش همه همان غار بوده و آن کنج.



امّا امروز … از فکر این که تو و آن بزرگ عزیزان دیگر، ۱۰ روز است غذا نخورده اید، نمی تواند در غارش بماند. نمی تواند سرجایش بند شود. مدام بی هدف قدم می زند از این ور غار به آن ور غار و برمی گردد و باز … همین طور. غذا … نمی تواند بخورد. هر لحظه نگران است که نکند … خدایا … نکند … یکی از این عزیزان اگر طوری شان بشود. به یاد نوشته هایتان می افتد … به یاد کتاب “اقتصاد سیاسی …” بهمن می افتد … به یاد آن همه نوشته ها، تحقیق ها، کارها، تلاش ها، تعهد ها، انسانیّت ها، که از تک تک این عزیزان دورادور شاهد بوده است. خدایا … نکند … نکند … آخر مگر ما شما را از سر راه آورده ایم؟ یک مو از سر شما کم بشود، از کجا بیاوریم مثل تان را؟

بهمن! گوش کن!

نبودن صابر برای امروز ما و فردای ما “فاجعه” هست یا نه؟ اگر فاجعه نبود که تو اینچنین به تکیدگی خویش حکم نمی دادی. چه کسی جای او را در آن همه خدمت رسانی های انسانی به جامعه و اندیشه و اخلاق آن پرخواهد کرد؟ آن که می توانست باز روزی دیگر در آینده ای دور یا نزدیک، دست مرا و امثال مرا نیز بگیرد و از غارم بکشد بیرون و ببرد به خطّه ی عزیز بلوچستان – که خودت می دانی چه عاشقانه آنجا کار می کرد- و واداردمان به تعامل و آموختن و شناختن و خدمت متقابل با جامعه ی خویش، کجاست؟ کلاس تاریخی که گفتی او در زندان می گذاشت برای هم بندان، کم نشده؟ ده ها و صدها خیر که از چنان وجود عزیزی جاری بود، فقدانش جبران پذیر هست؟ به عزیزترین هایمان قسم که نیست. خودت هم می دانی که نیست.

بهمن جان،

گفتی: صابر صبرش تمام شد از مرگ هاله، ما هم صبرمان تمام شد از مرگ صابر.

نمی خواهم از بیرون گود برایت سخنرانی کنم. نه در حدّی هستم که به خود اجازه دهم و نه این حق را به خود می دهم که برایت تعیین تکلیفی کنم. کسی باید در آن فشارها، آن سوی میله ها باشد تا درک کند شما در چه حالی هستید. امّا از “نیاز” ما که برایت می توانم بگویم. اگر خدای ناکرده هر یک، یا بیش از یک شما در این میان آسیبی ببیند، که از فکر آن هم لرزه بر تمام جسم و جانم می افتد، ما فقدان بزرگش را چگونه جبران کنیم؟ گفتی صبرت تمام شده، گفتی از مرگ هم بندی عزیزت صابر که چه “آسان” از میان شما رفت…

من هم می خواهم بر همین کلامت توجّه کنم. اگر بدینسان آن طور که خودت گفتی “آسان”، این ریشه ها را یکان یکان از دست بدهیم، چند ماه/سال این سو تر و آن سو تر، شاخه هایمان از کدامین ریشه ها قوّت بیشتر سبز شدن بگیرد؟ اگر سرمایه های اجتماعی مان را بدینسان “آسان” قمار کنیم، کدامین سرمایه جای خالی آن ها را پر خواهد کرد؟ مگر نگفتی صابر همیشه می گفت باید تا آخر ایستاد و مقاومت کرد؟ اگر چنین باشد، می توانم بفهمم که تندبادی شاید آن درخت سبزاندیش را فروانداخته باشد، امّا اگر تک تک درخت های دیگرمان هم صبرشان تمام شود و رهاشدن را انتخاب کنند، به آن نیّت که صداهای پی در پی فروافتادن هاشان وجدان های خفته و نیم خفته را بر آن چه بر آن دو سرو صحیّ گذشت هشیار کند، فردا دیگر کدامین جنگل، امید پرندگان خسته ای خواهد بود که کوچ میان فصل های اندیشه شان را آغاز کرده اند؟ چه باقی می ماند تا محمل آن ایستادگی باشد که صابر می خواست؟ نگو که می شود افتادن های پی در پی یا آن جنگل تُنُک که پس از آن بماند را نماد آن ایستادگی گرفت. همان عزیزان که رفتند کافی است، و همان ها به تأثیرگذارترین صورت، نماد شدند و هستند، اگرچه نیّت شان به هیچ روی نماد شدن نبود؛ نیّت شما هم نیست.

بگذار جسارت آمیز بگویم، بگذار بگویم بیا حق نداشته باشیم زین پس که صبرمان تمام شود. بگذار بخواهم از تو که اولویت نماد سبزی را به دوست داشتن “زندگی” بدهی. فضای “مرگ”های خدای ناکرده پیاپی، و رنج جانکاه و ماتم و فقدان و خلأ ناشی از آنها، آن فضای رویش و بالیدن اندیشگی سبز نیست.

بهمن جان

فلسفه نمی بافم دیگر. چیزی ندارم جز این یک چیز که در میانه بگذارم. از این لحظه، همچون تو لب بر غذا می بندم. همچون تو به همان لیوان آبی و قندی و نمکی می گذرانم. و تا لحظه ای که خبر غذاخوردنتان را نشنوم، بر همان سیاق خواهم رفت. نه همچون شما بزرگان به اعتراض، که به تمنّا. تمنّای بازایستادن شمایان، تمنّای ماندنتان و بودنتان برای سبزترشدن های آینده؛ هر قدر هم که این کارم متناقض نما باشد.

بعد از چند روز کشاکش با خودم، به نظر می رسد که راهی برایم باقی نمانده است. مرا از کنج غارم بیرون کشیدید. حائلی یا وساطت کننده ای میان من کوچک و “قدرت” مسلّط وجود ندارد که از گزندی حفظم کند. امّا تنها داشته ی دیگرم آن است که با نام – اگرچه کم اعتبار- خود بنویسم. به آن امید که شاید عسس مرا فراخواند … و آنگاه این فرصت دست دهد که از بازجوی گرامی ام درخواست کنم هر چه بر من تنگ گیرد می پذیرم، فقط مرا به درگاهی دربند کند که بتوانم آنجا دوزانو و به احترام مقابل شما گرامیان بنشینم و اشک التماس و نیاز خود و پیام بسیاری از آن پرندگان میانه ی کوچ را به شما برسانم،

شاید …

لاجرم بر دل نشیند..

چه کسی گفته است که مرد نباید گریه کند؟

اصلا هم این طور نیست …

فرهاد میثمی

به امید دیدار زود!

مهران جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ب.ظ

من عاشق مقدمه های دکتر میثمی بودم حالا هیچ خبری ازش نیست خاصه اینکه رفت به نشر کاروان و ارش حجازی وبقیه ماجرا اگه نشونی ازشون گرفتین یه میل بزن مرسی درود

[ بدون نام ] یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:01 ب.ظ

واای حرفاتون حرفای دل من بود.با این تفاوت که من تازه به ذهنم رسید که اسم فرهاد میثمی رو تو نت سرچ کنم و این متن شما رو دیدم و چقدر دلم گرفت که اون انسانهای شریف دیگه برا بچه های کنکوری چیزی نمی نویسن.
ممنون از مطالبتون

زهرا یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:18 ب.ظ

سلام!
اول یه تشکر جانانه از شما!
من جز همونایى هستم که اسم دکتر رو سرچ کردم به امید مطلبى از ایشون!
راستش اولا حتى اسمشونم نمیدوسم اما کنجکاو شدم بدونم این کسى که با خوندن مقدمه و مؤخره هاشون گریم میگیره و از کوته فکریه خودم خجالت میکشم کین! که اومدم تو این پیج!
اگه یه روزى دیدینشون حتما سلام برسونین و بگین "متشکریم"!

papillon جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:48 ق.ظ

میثمی بزرگ دوستت داریم و در انتظار نشانه ای جدید از تو روزگار سپری می کنیم...

نامه ای کوتاه به دکتر عزیزتر از گل دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:57 ب.ظ

دکتر میثمی رو من ندیده ام. اما شاید به جرئت ؛نه باتمام قاطعیت میگویم اگر روزی به من بگویند دکتر فلان جا منتظر ماست با تمام وجود به سویش می شتابم .من فقط با مقدمه هایش او را شناخته ام من داو طلب کنکور 91بودم و کتابهای زیست ایشان را نخوانده ام اما می دانم که فقط یه سطرش به تمام کتابهای بازار می ارزد. تورو خدا دکتر اگر به این جا سر زدی یه تلفنی یه سایتی برامون بزار که باهات دردو دل کنیم.دکتر می خوام بگم من نامه شما به بهمن رو خوندم.اما از دست شما اونقدر ناراحت ام که خدا میدونه؟آخه چرا ما که اینقدر عاشقتیم نتونیم باهات ارتباط برقرار کنیم؟دکترجان تو داری به ماظلم می کنی!باور کن اگه بخوای مارو تنها بزاری دیگه نمی بخشمت واسه دیدنت یا حرف زدنت چقدر باید صبر کنیم بابا مگه ما چه گناهی داریم؟دکتر من امسال انشا ئ الله میرم دانشگاه ولی دوست دارم کنارت کار کنم و از تجربه هات بدونم!نمی خوام شکسته نفسی کنی !دکتر هرچی که باشی ندیده خیلی عاشقتم!به دادمون برس تو رو جون بچه ات مادرت بابا دیگه چی بگم که دلت به رحم بیاد آخه!دیگه رفتم ولی.....

یه مهندس یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ق.ظ

فک کنم من خیلی دیر رسیدم ببخشید
حالا اجازه میدین بیام تو
یادش بخیر
اون موقع ها هر وخ که میخواستم برم کتاب کمک درسی بخرم
وقتی به کتاب های اندیشه سازان می رسیدم
تمام کتاب هارو دونه به دونه مقدمه هاشو میخوندم حتی کتاب هائی که
مربوط به مقطع من نبود...
بعدا کم کم امتیاز نشر کتاب ها داده شد به گروه مبتکران(آقای یحیی دهقان)
واقعا ممنون بابت یادآوری اون روزها...

امیداامید جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:02 ق.ظ http://omidneveshte.blog.com

سلام
منم امشب بدجوری دلم هموای اندیشه سازانو دکتر میثمی رو کرده بود.مثل همه دوستان اسمشونو جستجو کردمو رسیدم به مطلب شما.اون موقع یه عده از دانرتبه های برتر رشته تجربی و پزشکان جوون اون موقع دورهم جمع بودنو انتشارات اندیشه سازانو درست کرده بودن.مثل دکتر اناری که کتابای زبانو مینوشت یا دکتر سبطی که کتاب ادبیاتو نوشته بود حتی کتاب حسابانم دکتر نهالی نوشته بود.به گمانم فقط آقای بازرگان تو این جمع پزشک نبودن میشه لطفا اگه از هرکدومشون خبری دارین یا نشونه ای تلفنی .... به من بدین.راستی تو نظرا یه میثمی نظر گذاشته بود.این خود دکتر میثمی بود.یه نشونی ای میلو تلفن هم بود اینا واقعیه؟راستی خود دکتر تو فایس بوک نیستن؟
خلاصه ببخشید اگه زیاد شد مطلبتون خیلی خوب بود

مجید چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:12 ق.ظ

سلام من هم مثل بقیه امروز یاد دکتر و موسسه اندیشه سازان افتادم و با یه سرچ به این صفحه رسیدم و مثل همه دکتر و مقدمه هاش رو دوست دارم ولی همیشه یه سوال تو ذهنم مونده که اگه دکتر را دیدید ازش بپرسید و این که چرا یه موسسه تو دوران اوج خودش و دورانی که همه به اون احتیاج دارند تعلیق میشه؟؟ اگه میشه جواب را به ایمیلم بفرستید چون معلوم نیست دیگه از این طرف ها بیام
majid.zarea20@gmail.com

ابریشم یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:20 ق.ظ

سلام. تشکر فراااااااوان از مدیر وبلاگ.بعد از این لطفتون اگه بتونید دیداری رو ترتیب بدید برای بجه های اندیشه سازانی با دکتر واقعا شاهکار کردید.

مجید جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:27 ب.ظ

سلام به همه !
راستش من هم دلم خیلی هوای دکتر میثمی رو کرده بود. این بود که تصمیم گرفتم یه ایمیل براشون بزنم و منتظر جواب شدم، باورتون نمیشه شب پنجشنبه که فرستادم عصر جمعه جواب گرفتم، با همون قلم زیبا و جملات شگرف دکت میثمی عزیز
با اجازشون مرقومه ایشون رو برای راحتی خیال همه اینجا میگذارم تا همه شایعات رو کنار بزنم و سلامتی و ندای قلب تپنده دکتر را بهمتون برسونم:
"سلام مجید گرامی
نظر لطف شما بیش از آن است که من بتوانم با آن موافق باشم
کاری بود که برای زمان خودش ارزشمند بود برای من و آن دوره را هم دوست می دارم
ولی باید به سوی ندایی می رفتم که امکان توضیحش در این چند سطر نیست

جای نگرانی ای نیست
شکر ... سلامت هستم و در عرصه ای دیگر مشغول دانش آموزی

یک کارهایی سروصدا زیاد دارد ... کارهایی هم سر و صدا ندارد

امید که شما هم سلامت"

مهناز پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ

اسلام -من سال 86 کنکور دادم و درصدهای درس شیمی و فیزیک و ریاضی رو واقعا مدیون کتاب های اندیشه سازان بودم . امروز برحسب اتفاق خواستم یه سراغی از دوست دوران دبیرستانم بگیرم که به اینجا رسیدم . وای ریاضیات گسسته پیش رو که دیگه نگو عالی بود!!!! فیزیک 3 و پیش دانشگاهی !!!!!وای خدا کتاب های شیمی مهندس بازرگانی!!!! و عربی دکتر بوذری.......واقعا بعضی وقتا آدم میفهمه جایگاهی که الان توش ایستاده (منظورم این نیست که در جایگاه والایی هستم نه) را مدیون چه آدم های بزرگی است که حتی یکبار هم موفق به دیدارشان نشده . با آرزوی موفقیت برای شما و همه انسان های بزرگی که به تعالی دانش کمک میکنند. چه شب خاطره انگیزی شد

تیما دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ب.ظ

وبلاک خود دکتر میثمی رو میتونین باعنوان کودک درون یک دکتر کودک سرج کنین ببخشین من موبایلم فارسیش خرابه واز فینکلیش نوشتن هم متفرم

مصطفی زارعی یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 ق.ظ

دم همه ی اندیشه سازانی ها گرم واقعا ادم بودن به معنای کلمه . دلم واسه همشون مخصوصا اقای میثمی خیلی تنگ شده . دوست دارم بزرگ مرد زیست و زیستن.

آزاده جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ب.ظ http://payamaccounting.blogfa.com

چقدر خوبه که از این دکتر باسواد و پر از انرژی دادی کردی
من هم ایشون رو خیلی دوست دارم
البته رشته ی تحصیلی من ریاضی بود ولی به عشق کتاب های زیست شناسی ایشون کنکور تجربی دادم
هنوز هم بعد از 12 سال کتابهاشون رو نگه داشتم

نگار دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ق.ظ

سلام ممنون که یادی از ایشون کردین
یادش بخیر
دوست داشتم به اون زمان برگردم و یه بار دیگه کتابای اندیشه سازان و بخونم

زهرا چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:24 ب.ظ http://WWW.ZMOAYERI.BLOGFA.COM

سلام.یه خواهشی داشتم.لطفاایمیل آقای دکترروبهم بدید.شدیدبه کمکشون نیازدارم.
ممنون

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:32 ب.ظ

میثمی اندیشه یه سری نوجون رو شکل داد ولی بی خبر تنهاشون گذاشت و رفت

وحید سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ب.ظ

بسیار زیبا . منم کلی لذت می بردم از خوندن کتاب هاب اندیشه سازان

[ بدون نام ] سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:16 ب.ظ

دکتر میثمی عزیز استاد گرانقدر هرکجا هستی ارامش وشادی در زندگی شما ماندگار باشه

بهادر چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:49 ب.ظ

منم امروز بعد از سال ها به یاد این مرد نازنین افتادم. ایشالا که سعادتمند بشه. افرادی مثل ایشون واقعا برای این کشور زیادن و البته جایی در سیستم آموزشی فرمایشی معلوم الحال این کشور ندارند.
با تمام وجودم براشون آرزوی سعادت می کنم.

پرواز دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:13 ق.ظ

سلام
امشب 24 خرداد سال 94.
دلم برای آقای میثمی تنگ شد.
یه سرچ کردم. به وبلاگ شما آمدم.
بسیار متشکرم از شما که به فکر دکتر بودین.

مجتبی شنبه 13 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:52 ب.ظ

دکتر فرهاد میثمی در سالهای دبیرستان و کنکور اسطوره من بودی و آدم بزرگی که هیچ وقت تو زندگیم فراموشت نمیکنم...دکتر عاشقتم بخدا
و نخوانید کتابی که در آن باد نمیاید........یادش بخیر..دکتر هیچ خبری ازت ندارم..اگه میشه یه جوری ..یه خبری ...یه صفحه فیسی چیزی که حداقل دلمون خوش باشه گم نکردیم شما رو...به امید روزی که از دکتر خبری به دستم برسه...یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد